دختر عزیز و نازم ستایش :
حرفهای نگفته دلم :
کیفش را چندین بار چک کرده ام، مدادها، دفترها، پوشه ها، پاک کن، مدادتراش، خط کش، کتابها لیوان و جامدادی را در کیف گذاشتم، همه را برچسب زده ام، لباسهایش آماده است، بیشتر از اینکه دلم شور وسایلش را بزند، دلم شور آمادگی روح و روانش را می زند، هفت سال اول تمام شده و من اضطراب دارم که نکند کم گذاشته باشم، نکند در حقش ظلم کرده باشم، میدانم کوتاهی کرده ام، گاهی کم طاقت شده ام، گاهی فریاد زده ام، گاهی آنقدر کارهایم زیاد بود که برایش کم کتاب خواندم، حالا با سواد می شود و من در حسرت کتاب خواندن می مانم، می دانم کم همبازیش شدم، چقدر برای ریخت و پاش اسباب بازی ها غر زدم. و چقدر صبور بود و چقدر مهربان که با همه بدی هایم بازهم عزیزترین برایش بودم، چقدر صبر و تحمل و قناعت از او یاد گرفتم.
دلشوره عجیبی دارم، حسرت می خورم و اشکم پشت پلکهایم خفته و بغض در گلویم پنهان شده، هنوز تصور اولین لحظه در آغوش گرفتن طفل سه کیلویی کوچک و ضعیفم اشکم را جاری میکند، ضعیف بود و ناتوان، توان و من اشک می ریختم و دعا میکردم سالم باشد و زودتر رشد کند.
این هفته عکس ها و فیلم هایش را دیدم، گریه کردم و خندیدم، چون مغبونی گوهر از دست داده حسرت خوردم، کودکی کودکم تمام شده و من همه وجودم، نفسم و قلبم را سپردم به دست دیگران، دیگرانی که با وسواس انتخاب کردمشان و نمیدانم ظرافت های روحش را درک میکنند یا نه، شخصیتش را گرامی می دارند یا نه، در شان انسانی کامل با او رفتار میکنند یا نه، باطن حرفهایش را می فهمند یا نه، شکننده بودن روحش را می فهمند یا نه... نکند حرفی بزنند و طوری رفتار کنند تا شخصیتش لطمه بخورد و آن طور که باید روحش رشد نکند....
و من می ترسم و می ترسم از روزهای دیگر از روزهای پریشانی بلوغ که روحش قصد اوج گرفتن دارد، از روزی که مستقل زندگی و کند و من جای خالیش را تاب نیاورم، از روز رفتنم از دنیا که غصه بخورد و دیگر مادری نداشته باشد که نازش را بخرد و بارش را بکشد، از روزهای پیری اش که نمی دانم کسی هست که دستان پیر و رنجورش را بگیرد و هم پایش آهسته قدم بردارد...
امانت معصوم خداوند را به خدا می سپارم
❤️میخواهم از تمام لحظات با هم بودنمان نهایت استفاده را ببریم❤️
دلم ضعف میرود برای دنیای مادری
دنیایی که متعق به خودت نیستی
همه جا حضور کسی را احساس میکنی که آنقدر بی پناه است که اغوش تو ارامش میکند
آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش میکند
آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورشش میدهد
مادری را دوست دارم …………. چون به بودنم معنا میدهد
چون ارزشم را به رخم میکشد
و یادم میدهد هزار بار بگویم ((جانم ))کم است برای شنیدن ((مادر ))از امانت خدایم
مادری را دوست دارم ………
هرچند در آیینه خودم را نمیبینم
آن زن خسته …. ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورد
و باخنده از من میخواهد که عکسی دو نفره بگیریم
و آنوقت هست که من زیبا میشوم و زیباترین ژست دونفره را در قاب آیینه حک میکنم
مادریم را خیلی دوست دارم...